.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۹7→
وقتی وارد خونه شدم یه راست به اتاقم رفتم وروی تخت ولو شدم.گوشیم وگرفتم دستم وبه پانی خانوم بی معرفت پیم دادم...کلی ازش گِله کردم که چرانمیادمن ببینمش واونم گفت که سرش شلوغه...وقتیم ازش پرسیدم که رفت دکتریانه؟!!گفت که حالش خوبه ونیازی به دکتررفتن نیست...بازم کلی اصرارکردم ولی گفت نمیره دکتر!!نمی دونم این دیوونه چرابه فکرسلامتی خودش نیست؟!!مثل اینکه بایدیه روزپاشم ببرمش دکتر!!!
خلاصه بعدازکلی چرت وپرت گفتن اس بازیمون تموم شد...گوشیم وگذاشتم روی میزعسلی کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم...طولی نکشید که خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازنینم بیدار شدم.
اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!!
باچشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم وازروی میزبرداشتم.
اولش خواستم ریجکت کنم اما بادیدن اسم آروین،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صدای آروین توی گوشم پیچید:
- سلام.
باصدای خواب آلودوآرومی گفتم:علیک سلام.
- خواب بودی؟
- آره.
- ببخشید بیدارت کردم.
- بیخیال بابا.مهم نیست.خب تعریف کن ببینم چی شده؟!
آروین مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید وباصدای پکروناراحتش گفت:
- راستش دیانا...دیروز وقتی ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم ورفتم یه آبی به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...
وسط حرفش پریدم:
- مهسا کیه؟
آروین کلافه گفت:دیا تورو خدا خنگ بازی درنیار.مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.
- آهان.خب می گفتی.
- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...
- سیامک کیه؟
آروین اینبار عصبانی دادزد:دیــــانــــا!!!!!
بالحن مسخره ای گفتم:جونه دیانا؟
عصبی ترازقبل گفت:وقت گیرآوردی روانی؟من الان اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازی درمیاری؟
خنده ای کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشید.بقیش و بگو.
- چی می گفتم؟!
- داشتی می گفتی که این یارو سیامکه رفیقت...
آروین وسط حرفم پرید:آره دیگه.وقتی من دستشویی بودم،این سیامک دیوونه بهم پیم میده وتو پیمش میگه که "چی شد راجع به خواستگاری از مهسا بادختر خاله ات حرف زدی؟".نگو مامان منم این پیمو می خونه.وقتی من ازدستشویی اومدم بیرون،بناکرد به دادوهوار کشیدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاریت باهام هیچ حرفی نزدی وچرا دیانا باید برای توبره خواستگاری وازاین جور چیزا.منم اعصابم بدجور خط خطی بود دادوبیداد کردم.یه چیزی اون گفت،یه چیزی من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبی جامی کنی هنوز سنت ۲ رقمی نشده می خوای زن بگیری.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بیرون.
پوفی کشیدم وگفتم: خاک توسرت.
- چراخاک توسرمن؟خاک توسر سیامک خر که پیم داد.
خلاصه بعدازکلی چرت وپرت گفتن اس بازیمون تموم شد...گوشیم وگذاشتم روی میزعسلی کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم...طولی نکشید که خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازنینم بیدار شدم.
اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!!
باچشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم وازروی میزبرداشتم.
اولش خواستم ریجکت کنم اما بادیدن اسم آروین،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صدای آروین توی گوشم پیچید:
- سلام.
باصدای خواب آلودوآرومی گفتم:علیک سلام.
- خواب بودی؟
- آره.
- ببخشید بیدارت کردم.
- بیخیال بابا.مهم نیست.خب تعریف کن ببینم چی شده؟!
آروین مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید وباصدای پکروناراحتش گفت:
- راستش دیانا...دیروز وقتی ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم ورفتم یه آبی به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...
وسط حرفش پریدم:
- مهسا کیه؟
آروین کلافه گفت:دیا تورو خدا خنگ بازی درنیار.مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.
- آهان.خب می گفتی.
- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...
- سیامک کیه؟
آروین اینبار عصبانی دادزد:دیــــانــــا!!!!!
بالحن مسخره ای گفتم:جونه دیانا؟
عصبی ترازقبل گفت:وقت گیرآوردی روانی؟من الان اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازی درمیاری؟
خنده ای کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشید.بقیش و بگو.
- چی می گفتم؟!
- داشتی می گفتی که این یارو سیامکه رفیقت...
آروین وسط حرفم پرید:آره دیگه.وقتی من دستشویی بودم،این سیامک دیوونه بهم پیم میده وتو پیمش میگه که "چی شد راجع به خواستگاری از مهسا بادختر خاله ات حرف زدی؟".نگو مامان منم این پیمو می خونه.وقتی من ازدستشویی اومدم بیرون،بناکرد به دادوهوار کشیدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاریت باهام هیچ حرفی نزدی وچرا دیانا باید برای توبره خواستگاری وازاین جور چیزا.منم اعصابم بدجور خط خطی بود دادوبیداد کردم.یه چیزی اون گفت،یه چیزی من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبی جامی کنی هنوز سنت ۲ رقمی نشده می خوای زن بگیری.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بیرون.
پوفی کشیدم وگفتم: خاک توسرت.
- چراخاک توسرمن؟خاک توسر سیامک خر که پیم داد.
۱۲.۱k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.